مرکز دانلود

dlcenter25 مرکز دانلود بازی و نرم افزار موبایل و کامپیوتر

dlcenter25 مرکز دانلود بازی و نرم افزار موبایل و کامپیوتر

اسلاید شو

پشتیبانی

جستجوگر



در اين وبلاگ
در كل اينترنت
بایگانی

کتاب سلام بر ابراهیم

جمعه, ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۱۲ ب.ظ

این کتاب زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی است.

این کتاب کتابی بسیار پر معنایی است توصیه می کنم حتما آن را بخوانید.

قسمتی از کتاب سلام بر ابراهیم

  ﺷﻜﺴﺘﻦ ﻧﻔﺲ   

   ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﻛﺎﺭﻫﺎﻱ ﻋﺠﻴﺒﻲ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﻲ ﺩﺍﺩ ﻛﻪ ﻫﺪﻓﻲ ﺟﺰ ﺷﻜﺴﺘﻦ ﻧﻔﺲ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﺪﺍﺷﺖ .ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻴﻦ ﺑﭽ ﻪﻫﺎ ﻣﻄﺮﺡ ﺑﻮﺩ . ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻫﺎﺋﻲ ﻛﻪ ﻣ ﻲﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ 17  ﻳﻜﺒﺎﺭ ﺩﺭ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺪﻳﺪﻱ ﺑﺎﺭﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ  ﺷﻬﺮﻳﻮﺭ ﺭﺍ ﺁﺏ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﭼﻪ ﻛﻨﻨﺪ .ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﻴﺪ، ﭘﺎﭼﻪ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺯﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻛﻮﻝ ﻛﺮﺩﻥ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻫﺎ، ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺑﺮﺩ .

***  

ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺩﺭ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯ ﻩﻫﺎﻱ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻛﺎﺭ ﺑﻮﺩ.ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺿﻌﻴﺘﻲ ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺗﻌﺠﺐ ﻛﺮﺩﻡ  .ﺩﻭ ﺗﺎ ﻛﺎﺭﺗﻦ ﺑﺰﺭگ ﺭﻭﻱ ﺩﻭﺷﺶ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺟﻠﻮﻱ ﻳﻚ ﻣﻐﺎﺯﻩ،ﻛﺎﺭﺗ ﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ.    ﻭﻗﺘﻲ ﻛﺎﺭ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺍﺟﻨﺎﺱ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ .ﻣﻦ ﻛﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣ ﻲﻛﺮﺩﻡ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﻢ .ﺳﻼﻡ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :"ﺁﻗﺎ ﺍﺑﺮﺍﻡ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﺯﺷﺘﻪ، ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺑﺎﺭﺑﺮﻫﺎﺳﺖ ﻧﻪ ﻛﺎﺭ ﺷﻤﺎ!" : ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ   "ﻛﺎﺭ ﻛﻪ ﻋﻴﺐ ﻧﻴﺴﺖ، ﺑﻴﻜﺎﺭﻱ ﻋﻴﺒﻪ، ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﻱ ﻫﻢ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣ ﻲﺩﻡ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻮﺑﻪ ، ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻣﻲ ﺷﻢ  ﻛﻪ ﻫﻴﭽﻲ ﻧﻴﺴﺘﻢ ﻭﺟﻠﻮﻱ ﻏﺮﻭﺭﻡ ﺭﻭ ﻣﻴﮕﻴﺮﻩ" .

ﮔﻔﺘﻢ :". ﻭﻟﻲ ﺍﮔﻪ ﻛﺴﻲ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺍﻳﻨﻄﻮﺭﻱ ﺑﺒﻴﻨﻪ ﺧﻮﺏ ﻧﻴﺴﺖ، ﺗﻮ ﺭﻭ ﺧﻴﻠ ﻲﻫﺎ ﻣﻲﺷﻨﺎﺳﻨﺪ"    ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﻳﺪ ﻭﮔﻔﺖ :" . ﺍﻱ ﺑﺎﺑﺎ، ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺍﮔﻪ ﺧﺪﺍ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺩﻳﺪ ﺧﻮﺷﺶ ﺑﻴﺎﺩ ، ﻧﻪ ﻣﺮﺩﻡ"

***   

ﻋﺼﺮ ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ، ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺭﺍﻩ ﻣ ﻲﺭﻓﺘﻴﻢ ﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﻣ ﻲﻛﺮﺩﻳﻢ، ﺟﻠﻮﻱ ﻳﻚ ﻛﻮﭼﻪ ﺭﺳﻴﺪﻳﻢ ﻛﻪ ﺑﭽ ﻪﻫﺎﻱ ﻛﻢ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﻱ ﺑﻮﺩﻥ .ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﺎ ﻳﻚ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﻣﺤﻜﻢ ﺗﻮپ ﺭﺍ ﺷﻮﺕ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺗﻮپ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺧﻮﺭﺩ .ﺑﻪ ﻃﻮﺭﻱ ﻛﻪ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﻳﻚ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺳﺮﺥ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ .   ﻣﻦ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻳﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﺩﻳﺪﻡ ﻫﻤﻪ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻓﺮﺍﺭ ﻫﺴﺘﻦ، ﺗﺎ ﻳﻪ ﻭﻗﺖ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻛﺘﻚ ﻧﺨﻮﺭﻥ .   ﺍﻣﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﺗﻮﻱ ﺳﺎﻙ ﺩﺳﺘﻲ ﺧﻮﺩﺵ ﻭ ﻳﻚ ﭘﻼﺳﺘﻴﻚ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :"ﺑﻴﺎﻳﻦ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺭﻳﻦ ﺑﭽ ﻪﻫﺎ ﻛﺠﺎ ﺭﻓﺘﻴﻦ !"ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﭘﻼﺳﺘﻴﻚ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻛﻨﺎﺭ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺮﻛﺖ  . ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻳﻢ. ﺗﻮﻱ ﺭﺍﻩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺘﻢ :"؟ ﺩﺍﺵ ﺍﺑﺮﺍﻡ ﺍﻳﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻱ ﺑﻮﺩ!" ﮔﻔﺖ :"ﺑﻨﺪ ﻩﻫﺎﻱ ﺧﺪﺍ ﺗﺮﺳﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ،ﺍﺯ ﻗﺼﺪ ﻫﻢ ﻛﻪ ﻧﺰﺩﻥ"ﺍﻣﺎ ﻣﻦ  ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺑﺤﺚ ﻗﺒﻠﻲ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩ . ﻣﻲﺩﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﻱ ﺑﺰﺭگ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻴﺸﺎﻥ ﺍﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﻋﻤﻞ ﻣﻲﻛﻨﻨﺪ .

*** 

  ﺳﺎﻝ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ ﺩﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻦ ﻭﺭﺯﺵ ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺑﻮﺩﻡ ، ﻳﻜﺪﻓﻌﻪ ﺩﻳﺪﻡ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ .ﺳﺮﻳﻊ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﻭ ﺳﻼﻡ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ:   "ﭼﻪ ﻋﺠﺐ؟ ﺍﻳﻨﻄﺮﻓﺎ ﺍﻭﻣﺪﻱ": ﻳﻚ ﻣﺠﻠﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻮﺩ .ﺁﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﻭ ﮔﻔﺖ"! ﺍﻛﺒﺮ ﻋﻜﺴﺖ ﺭﻭ ﭼﺎپ ﻛﺮﺩﻥ"  ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﻣ ﻲﺁﻭﺭﺩﻡ، ﺳﺮﻳﻊ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺟﻠﻮ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﺠﻠﻪ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﮕﻴﺮﻡ ﻛﻪ ﮔﻔﺖ :"! ﻳﻪ ﺷﺮﻁ ﺩﺍﺭﻩ" ﮔﻔﺘﻢ :"ﻫﺮ ﭼﻲ ﺑﺎﺷﻪ ﻗﺒﻮﻝ" ﮔﻔﺖ :"ﻫﺮ ﭼﻲ ﺑﮕﻢ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﻲﻛﻨﻲ ؟"    ﮔﻔﺘﻢ :"ﺁﺭﻩ ﺑﺎﺑﺎ ﻗﺒﻮﻝ"ﺩﺍﺧﻞ ﻳﻚ ﺻﻔﺤﻪ ﻋﻜﺲ ﻗﺪﻱ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭼﺎپ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭﺵ  .ﻣﺠﻠﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ . ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ))ﭘﺪﻳﺪﻩ ﺟﺪﻳﺪ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ((ﻭ ﻛﻠﻲ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.    ﺁﻣﺪﻡ ﻛﻨﺎﺭ ﺳﻜﻮ ﻧﺸﺴﺘﻢ .ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺘﻦ ﺁﻥ ﺻﻔﺤﻪ ﺭﻭ ﺧﻮﻧﺪﻡ .ﺣﺴﺎﺑﻲ ﻣﺠﻠﻪ ﺭﻭ ﻭﺭﻕ ﺯﺩﻡ .ﺑﻌﺪ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : "ﺩﻣﺖ ﮔﺮﻡ ﺍﺑﺮﺍﻡ ﺟﻮﻥ، ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﺮﺩﻱ، ﺭﺍﺳﺘﻲ ﺷﺮﻃﺖ ﭼﻲ ﺑﻮﺩ؟"  ﺁﺭﻭﻡ ﮔﻔﺖ :"ﻫﺮ ﭼﻲ ﺑﺎﺷﻪ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﻳﮕﻪ ؟" ﮔﻔﺘﻢ :"ﺁﺭﻩ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﮕﻮ" : ، ﻛﻤﻲ ﻣﻜﺚ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ"! ﺩﻳﮕﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﻧﺮﻭ" ﺧﻮﺷﻜﻢ ﺯﺩ .ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﻲ ﮔﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺘﻢ :"ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻲ، ﻣﻦ ﺗﺎﺯﻩ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﻄﺮﺡ ﻣ ﻲﺷﻢ ؟ ﺩﻳﮕﻪ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺑﺎﺯﻱ ﻧﻜﻨﻢ؟ !" ﮔﻔﺖ :"ﻧﻪ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺎﺯﻱ ﻧﻜﻨﻲ، ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻨﻄﻮﺭﻱ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺣﺮﻓﻪﺍﻱ ﻧﺮﻭ"ﭼﺮﺍ .ﮔﻔﺘﻢ :   ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﺠﻠﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ  .ﻋﻜﺴﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :" ﺍﻳﻦ ﻋﻜﺲ ﺭﻧﮕﻲ ﺭﻭ ﺑﺒﻴﻦ، ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻋﻜﺲ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﺷﻮﺭﺕ ﻭﺭﺯﺷﻲ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘ ﻪﺍﻧﺪ .ﺍﻳﻦ ﻣﺠﻠﻪ ﻓﻘﻂ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺴﺖ، ﺩﺳﺖ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﺴﺖ ﺧﻴﻠﻲ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﻣﻤﻜﻨﻪ ﺍﻳﻦ ﺭﻭ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﺎﺷﻦ ﻳﺎ ﺑﺒﻴﻨﻦ."    ﺑﻌﺪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ:"ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻛﺎﺭﻱ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ، ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﺭﻭ ﭼﻮﻥ ﺑﭽﻪ ﻣﺴﺠﺪﻱ ﻫﺴﺘﻲ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﺭﻭ ﻣﻲﺯﻧﻢ . ﻗﻮﻱ ﺑﻜﻦ ، ﺑﻌﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻭﺭﺯﺵ ﺣﺮﻓﻪﺍﻱ ﺑﺮﻭ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﺸﻜﻠﻲ ﭘﻴﺶ ﻧﻴﺎﺩ ."  
   ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ ﻛﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻲ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ .ﻣﻦ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﻛﻠﻲ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﻱ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻡ  .    ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻲ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺷﻮﺧﻲ ﻣﻲﻛﺮﺩ ﻭ ﺣﺮﻓﻬﺎﻱ ﻋﻮﺍﻣﺎﻧﻪ ﻣﻲﺯﺩ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﺑﻌﻴﺪ ﺑﻮﺩ .ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﺍﻭ ﺭﺳﻴﺪﻡ، ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻣﻲﺩﻳﺪﻡ ﺑﻌﻀﻲ ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎﻱ ﻣﺴﺠﺪﻱ ﻭ ﻧﻤﺎﺯﺧﻮﺍﻥ ﻛﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﻣﺤﻜﻤﻲ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻭﺭﺯﺵ ﺣﺮﻓﻪﺍﻱ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﻭﺭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺟﻮ ﺯﺩﮔﻲ ﻭ ...ﺣﺘﻲ ﻧﻤﺎﺯﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺗﺮﻙ ﻛﺮﺩﻧﺪ.


ابراهیم هادی

حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن،شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری.

ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت.

ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد و لباس هایش رو داخل کیسه پلاستیکی می ریخت.هر چند خیلی از بچه ها می گفتند : بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه میائیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و... ، تو با این هیکل روی فرم این چه لباس هایی است که می پوشی؟ ابراهیم هم به حرفهای اونها اهمیتی نمی داد و به دوستانش توصیه می کرد:اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد.

البته ابراهیم در جاهای مناسبی از توانمندی بدنی اش استفاده می کرد .مثلاً ابراهیم را دیده بودند در یک روز بارانی که آب در قسمتی از خیابان جمع شده بود و پیرمردها نمی توانستند از آن معبر رد شوند ، ابراهیم آنها را به کول می گرفت و از اون مسیر رد می کرد.

برای خرید کتاب روی این لینک کلیک کنید.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۷/۱۶

نظرات  (۲)

۱۰ آبان ۹۵ ، ۲۱:۳۶ ابوالفضل ابراهیمی
این پندارها و گفتارها و کردارهای نیک از انسانها یک جوانمرد و عاشق می سازد و توفیق کمک به بندگان خداوند می دهد تائب هم در صخا مدیون همین نیت های پاک است که به تقلید از همین انسانهائی چون ابراهیم یاد گرفته و عمل کرده است تائب عاشق چنین انسانهای جوانمردی بوده و هست خداوند خیر و برکتش را هم داده است 
۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۱:۱۵ سید حسین سیدی
سلام بر شهیدان
به ما سر زده ونظر دهید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی